زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

سرباز کوچولو

اولین اصلاح زهرا کوچولو

سلام دختر نازم چند روزی بود که همه اش به آقا (بابای من) میگفتم که موهات رو مرتب کنن و ایشونم میگفتن که موهات خوبه و نیازی به مرتب کردن نداره بالاخره دو روز پیش که میخواستیم ببریمت حموم صبح زود رفتم خونه ی مامان جون اینا که تا آقا خونه هستن موهات رو کوتاه کنن .ایندفعه دیگه بابام قبول کردن ومامان جون سرت رو گرفتن و آقا هم موهات رو مرتب کردن . فیلم ازت گرفتم خیلی دختر خوبی بودی اصلا گریه نکردی و گذاشتی موهات رو اصلاح کنن  و بعدش خاله وجیهه اومد تورو برد حموم . دوستتتتتتتتتتتتت دارم زهرااااااااااا ...
22 اسفند 1393

دو ماهگی

دختر کوچولوی مامان دوماهگیت مباااااااااااارک دیروز برای واکسن دو ماهگیت با مامان جون رفتیم درمانگاه . بابایی هم یه چند لحظه ای اومد زود رفت چون باید میرفت سر کار.وقتی نوبت مون شد که بریم واکسنت رو بزنیم من آمادت کردم و به مامان جون گفتم پات رو بگیرن چون خودم نمیتونستم اینکا رو بکنم الهی بمیرم برات خیلی گریه کردی  بعدش هم رنگت پرید خیلی ترسیدیم خانم دکتر گفت یه چند لحظه بشینیم بعد که حالت بهتر شد بریم خدا روشکر زود خوب شدی اومدیم خونه تا ظهر هم خوب بودی ولی ظهر به بعد دیگه داشتی کم کم تب میکردی که به بابایی زنگ زدم که زودتر بیاد و برات قطره استامینوفن بگیره . وقتی خوردی خدا روشکر بهتر شدی ولی از دیشب تا حالا هر ...
19 اسفند 1393

52 روزگیت و مصادف شدن با...

سلام زهرای مامان امروز سومین سالگرد ازدواج منو بابایی بود . ناهار باهم رفتیم بیرون . فدات شم خیلی آروم بودی تو رستوران .فدات شم تو ثمره ی عشق مونی.خیلییییییییییییی دوست داریم.   ...
10 اسفند 1393

گردن گرفتن

سلام زهرا عسلی مامان مامان جون خاله ملیحه چهارشنبه بود که بهم یاد داد که چه جوری بخوابونمت که زودتر گردن بگیری تو رو خوابوند ولی هنوز نمی تونستی که گردنت رو بالا بگیری . خیلی برام جالب بود که دیشب خاله وجیهه هم میخواست بهم بگه که چه جوری بزارمت و خودش تورو وقتی خوابوند اینقد قشنگ گردنت رو گرفتی بالا و میچرخوندی مامان فدات شه روز به روز داری بزرگتر میشی ومن شاید تغییراتت رو زیاد حس نکنم وقتی خاله و عمه هات میبیننت میگن چقد بزرگ شدی. خدا رو صد هزار مرتبه شکر از این نعمتی که بهمون عطا کرد. فیلم ازت گرفتم ان شاالله وقتی بزرگ شدی میبینی. من و بابایی خیلی خیلی دوست داریم نفسسسسسسسسسسسس   ...
8 اسفند 1393

مراسم فرهنگسرا

فرشته کوچولوی مامان عیدت مبارک دیروز ولادت حضرت زینب (س) بود فرهنگسرا برنامه داشت و آقای کریمی به بابایی گفته بود که بره و کمک شون باشه منم با بابایی فتم همش میترسیدم که گریه کنی و نزاری بشینم ولی خداروشکر دختر خوبی بودی همش خواب بودی .چون آقای حیدری کاشانی از قم اومده بود و سخنران مراسم بود بعد که مراسم تموم شد لیلا گفت تورو بدم به حاج آقا که در گوشت اذون بگه من که روم نمیشد برم پیش استاد و بابایی هم میگفت که نمیره که بالاخره شوهر یکی از بچه ها رفت و  تو رو داد به حاج آقا. حاج آقا هم در گوشت اذان و اقامه گفت . ان شاالله زیر سایه و عنایت آقا بزرگ بشی و بشی سرباز آقا ...
6 اسفند 1393
1